پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱
پادشاه دادگری بود که هیچ کس از او شکایت نداشت، روزی به صاحبدلی گفت: من احساس بیحاصلی میکنم [عمرم بیهوده گذشته است] و دیگر نمیخواهم پادشاهی کنم، بلکه تصمیم دارم به کنجی بنشینم و به عبادت بپردازم.
آن مرد دانا برآشفت و گفت: تو اکنون بهترین موقعیت را برای خدمت داری. در همین جایگاه بمان و به خلق خدمت کن.
طریقت به جز خدمت خلق نیست// به تسبیح و سجاده و دلق نیست// تو بر تخت سلطانی خویش باش// به اخلاق پاکیزه درویش باش.
شعر این حکایت:
در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو میبگذرد ملک و جاه و سریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
به صدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
نکته:
نام پادشاه یا حاکم نام برده شده در این حکایت و شعر سعدی «تکله» است. تکله یکی از اتابکان شیراز/فارس بوده است که به عدالت و صلح دوستی معروف بوده است.
برگرفته از:
بوستان سعدی - باب اول: در عدل و تدبیر و رای - حکایت اتابک تکله
عصر سه شنبه های بخارا
-
سیویکمین نشست از سلسله نشستهای عصر سهشنبههای مجلهی بخارا اختصاص
یافتهاست به بررسی کتاب واقعهی ناتمام (روایتی از سقوط قلعهی تسخیرناپذیر
الموت) نوشت...
۲ روز قبل
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر
«دیدگاهها و نظرات شما پس از بررسی منتشر میشوند. لطفاً در ارتباط با خود نوشته نظر بنویسید و نه چیزهای دیگر. سپاسگزارم.»